یک شماره به من بگو... یک شماره تلفن! شماره ای که در پس آن یک جفت گوش باشد! گوشهایی که بشنوند... و درک کنند حرفهای هزاران بار گفته و نگفته ی مرا... --------- باور می کنی فکر می کنم عشق چیزی فراتر از با هم نفس کشیدن... با هم خندیدن... با هم گذراندن... با هم راه رفتن... با هم گریستن... و حتی با هم زیستن است... عشق دیدن است! عشق ندیدن است! ندیدن...! که ما اغلب دیدنی ها را نمی بینیم! و ندیدنی ها را مثل یک ذره بین می بینیم...! شاید بزرگترین بی وفایی تاریخ عشق همین باشد!!! باور می کنی که ما به قدری از هم نفسی با عشقمان مشعوف می شویم که حتی دیده نشدنِ خود را هم نمی بینیم!!!!! باور می کنی که من... دیشب... در تاریکترین زاویه خانه نشستم... و برای نابینایی خیلی ها... اشک ریختم؟ آنهایی که دیدنی ها را نمی بینند و ندیدنی ها را آی که چه خوب می بینند!!! نمی دانم...شاید به جای یک جفت گوش... یک جفت چشم لازم باشد... برای دیدن و دیده شدن! دیدن کسی به جز تصویر خود در آینه! و چشمهایی برای ندیدن آنچه که نباید دید...
***جای خالی ات را...یک نفس عمیق می کشم... انگار عطرت از خودت با وفاتر است...!!!***
حرفهایی است برای گفتن که اگر گوشی نبود نمی گوییم. و حرفهایی است برای نگفتن حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند. و سرمایه ماورائی هر کس به حرفهایی است که برای نگفتن دارد. حرفهایی که پاره های بودن آدمی اند. و بیان نمی شوند مگر آنکه مخاطب واقعی خویش را بیابند.